در گوشه ای از جهان

در آنسوی آب ها

بر لبِ ساحلی سنگی

کلبه ای چوبین دارم.

تلاقی صدایِ موج ها 

با پرندگانِ نغمه خوانِ مجنون

لحظه های سرخِ غروب را 

لطافتِ خاصی می بخشد

***

میانِ جنگلی سبز و شاداب

زیرِ ابرهایی که هر روز ، هوسِ باریدن دارند

بر روی صندلیِ بنفشِ خاک خورده ای 

سعدی میخوانم. 

گویی ساکنان سیاره 

با منِ بی من، هم آوا شده اند

می شنوی؟

یکصدا می گویند :

" چشم عاشق نتوان دوخت

که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست 

که بر گل نسراید "