داشتم به این فکر میکردم که درباره چی بنویسم. خاطرات جالبی توی ذهنم روشن شد. از اونجایی که چند وقتی بود روزنوشت ننوشته بودم،  انتخابش کردم. ولی خب خودم میدونم که این روزها، در بی هیجان ترین روزهای عمرم به سر می برم و کاری که درس ویژه ای برای من و شما داشته باشه انجام نمیدم(به جز نوشتن) . من مردِ سفر و جنب و جوشم.از سکون بیزارم.پس میخوام مهمونتون کنم به یکی از روز های جذاب  در گذشته :

تابستون سال ٩۶ بود و من در آستانه خروج از ١٢ سال بردگی بودم. هر سال تابستون ها به روستا میرفتیم تا قدری نفس تازه کنیم. اما امسال ماجرا برای من کمی متفاوت بود.به خاطر اینکه کنکور رو درپیش داشتم، به امرِ خانواده روستا نرفتم تا درس بخونم. به این ترتیب در شهرِ شلوغ موندگار شدم و فصلی شیرین از زندگی رو تجربه کردم. چرا شیرین؟ چون تنها بودم. تنها زندگی کردن برایِ من که در نوجوانی کاملا تحت نظارت والدین بودم خیلی هیجان انگیز بود. طوری که هنوز وقتی به اون روزا فکر میکنم، لبخند به لبم میاد. شاید براتون جالب باشه که من با اینکه به شدت برونگرا هستم، از پرسه زدن وسط طبیعت و مردم، وقتی تنها هستم خیلی بیشتر لذت میبرم. فعال شدن قدرت تخیلم در چنین مواقعی، باعث میشه فضایی ترین لحظات زندگیم رو تجربه کنم. برگردیم به داستان. اون روزا با اینکه تنها بودم، مرکبی راهوار و خوش سیما، یاورم بود. منظورم دوچرخه نقره ایِ عزیزمه. معمولا صبح علی الطلوع برای هواخوری به سمت پارک پدال میزدم. سکوت و خنکی و شادابی صبح منو زنده میکرد و برای ادامه روز بهم انرژی میداد.با این حال من عصر ها رو کمی بیشتر از صبح دوست داشتم. چون هرچی به غروب نزدیک تر میشدیم، جوشش زندگی بیشتر میشد. انگار تمام کائنات با عجله و البته به زیبایی تلاش میکردن تا به شب نخورن و از آخرین لحظه های روشنایی روز به نحو احسن استفاده کنن. دم دمای غروب بود که دوچرخمو زین کردم و از خونه زدم بیرون. هیچوقت از قبل تصمیم نمیگرفتم کجا برم. توی مسیر هر جا که قوه کنجکاویمو تحریک میکرد میرفتم. و معمولا جاهایی مسیر من میشد(مقصد من رفتن است، با نرسیدن خوشم) که تا به حال نرفته بودم. این بار قرعه به نام حیاط پشتی بیمارستان خورد. ساختمان هایی در دست ساخت بود. اون زمان اصلا فکر نمیکردم روزی، این ساختمون ها بشن پر از مردمِ کرونازده. شیب مسیر خیلی زیاد بود. اگه دوچرخه سواری رو تجربه کرده باشین میدونید که رفتن به سراشیبی چقدر لذت بخشه.وقتی نیازی به پدال زدن نیست و میشه بی هیچ دغدغه در آغوش باد جولان داد(البته اگه با سر زمین نخورید). وقتی جلوتر رفتم به مردی رسیدم که بر بالین چاهی نشسته بود. از چهره اش متوجه شدم که اهل کشور افغانستانه. دوچرخه ام رو زمین گذاشتم و بعد از سلام، باهاش به گفت و گو نشستم. همچنان که خاک ها رو از داخل چاه بالا می کشید با من هم صحبت میکرد. کسی که داخل چاه حفاری میکرد، برادرش بود. میگفت اگر لحظه ای حواسم پرت بشه، ممکنه برادرم بمیره داخل چاه. هرچند کارگر بود اما درست مثل یک پزشک، جون فرد دیگه ای در دستش بود. برادرش که بالا اومد با اونم آشنا شدم. توی اون سالها که به تازگی گوشی های هوشمند فراگیر شده بودن، اینکه یه کارگر گوشی هوشمند داشته باشه برام کمی عجیب بود و جالب. میگفت از گوشی برای ارتباط با خونواده ام استفاده میکنم. زن و فرزند خردسالش در کشور خودشون بودن و همسرش براش از بچشون عکس و فیلم میفرستاد. این حجم از محبت و از خود گذشتگی منو متاثر کرده بود. اینکه مردی برای امرار معاش خونواده اش بره توی یه کشور دیگه کار کنه و ماه ها از اونا دور باشه و همچنان با عشق به اون ها سختی ها رو تحمل کنه. و چه شیرزنِ وفاداری. زنی که با دوری از مردش، با همه دل تنگی ها ، قصه های پدری  قهرمان رو برای بچه اش تعریف میکنه و تربیتش میکنه. حیرت انگیزه. غرق در افکار، باهاشون خداحافظی کردم و مسیری که اومده بودم رو پی گرفتم. هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم که چندتا سگ افتادن دنبالم. وای که چقدر هراس انگیزه. با نهایتِ نهایتِ توانم پدال زدم تا بالاخره تونستم از دستشون در برم. خورشید داشت با بی رمقی غروب میکرد و من خوشحال بودم از روزی که کلی برام لحظه های پرحادثه و عاطفه ساخته بود.