نمیدانم چرا انقدر به واژه زندگی وابسته شده ام،کمتر متنی از من وجود دارد که کلمه زندگی در آن وجود نداشته باشد.شاید یک دلیلش این باشد که دم دستی ترین واژه ممکن است و شگردی برای بیرون آمدن از وقت هایی است که دقیقا نمیدانم از چه بنویسم.

ولی به نظر خودم دلیل مهمترش این است که من و البته همه ما در ظرف زندگی معلق هستیم. ما در تمام لحظه ها داریم زندگی میکنیم ،زندگی کردن فعلی است مستمر.خواب باشی یا بیدار فرقی نمی کند.حتی اگر هیچکاری نمی کنی ، باز هم داری زندگی می کنی.همنقدر شگفت انگیز و جذاب.

علاوه بر این من خیلی عاشق زندگی هستم.همیشه این عشق را حس کرده ام و به عنوان چراغی روشن در کوره راه های تاریک مرا به ادامه دادن واداشته است.تجربه زیستن خیلی لذت بخش است.این زنده بودن برای من همه چیز است.زندگی مثل دریایی ما را در بر گرفته است.به همین ترتیب وقتی شروع می کنم به نوشتن از زندگی ، می توانم آنرا به هر چیز به ظاهر بی ربطی وصل کنم.در حالی که همه چیز به زندگی ربط دارد و این "از شاخه ای به شاخه دیگر پریدن" خاصیت زندگی است.پس تا هزار سال بعد هم اگر بتوانم بنویسم، باز از زندگی خواهم نوشت.

در ماهیت زندگی بحث های فراوانی شده است.اینکه چگونه می شود از زندگی لذت برد.ولی از نگاه من زندگی و لذت بردن با هم در تساوی اند و تقسیم آن به زندگی لذت بخش و زندگی بدون لذت بی معنی است.البته که من دارم سیر زندگی عادی را می گویم. فجایع دردناک بشری را شاید نتوان در این قسمت جا داد. در این باره نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانه آرام خیلی ظریف و هنرمندانه زندگی و عشق و هنر را تعریف می کند.دوام دلخواه بی زمان و مکان.عشق را صمیمیتی پاک و شیرین می نامد و در آخر می گوید زندگی و هنر هم چیزی جز اینها نیستند.درباره اهمیت زندگی و علاقه ام به آن که  زیاد صحبت کردم.اما در باب عشق.من همیشه خودم را عاشق نامیده ام.شاید این سوال را بپرسید که عاشق چه چیزی؟چون عاشق اسم فاعل است و باید یک مفعولی این وسط وجود داشته باشد.یکی می گوید عاشق دختر.یکی می گوید عاشق پدر و مادر.یکی می گوید عاشق طبیعت.یکی می گوید عاشق هنر.یکی می گوید عاشق پیاده روی .یکی می گوید عاشق رانندگی .یکی می گوید عاشق تکنولوژی.

اما من در پاسخ دادن به این سوال انقدر محدود فکر نمیکنم.هوشمندانه ترین پاسخ ممکن را انتخاب میکنم.من عاشق زندگی هستم.زندگی چیست؟زندگی همه چیز است.این یعنی من نمیتوانم خودم را محدود کنم و از لذت ها محروم.حیف نیست؟این درس را مفصلا نزد انده ژید آموختم.هیچ لذتی را نباید فروگذاشت.مگر یک بار بیشتر زندگی می کنیم؟عشق برای من صرفا یک دستاویز هوس آلود نیست، یا حتی یک رابطه عاشقانه و پاک با جنس دیگر(تصورات عام از واژه عشق) عشق برای من یعنی لذت بردن از همه چیز.این تعریف شاید قدری خودخواهانه بنماید.اما وقتی به زیرمجموعه های زندگی نگاه می کنیم ، می بینیم این عشق ،نه تنها خودخواهی نیست، بلکه کلید حل همه مصائب مردم دنیاست."انسان" یکی از ارکان اصلی زندگی است.آری من عاشق زندگی ام ، پس عاشق انسانها هم هستم.این عشق به انسانها برای من شدیدا شادی بخش است به گونه ای که حتی آنرا به عنوان یک نیاز حیاتی برای خودم می بینم .این عشق خیلی فراتر از عاشق یک نفر بودن است.چنین چیزی باعث می شود حتی به خودم اجازه ندهم به  یک غریبه هم ظلم کنم.شاید فردی که معشوقه ای دارد، برای رسیدن به او از همه دنیا بگذرد و زمین و زمان را به آتش بکشد تا همان یک نفر را داشته باشد و عشقش را برای او منحصر کند اما من چنین چیزی را نمیخواهم.من اگر عاشق کسی هم شوم.او را برای این میخواهم که عشقم به انسانها و جهان را دو برابر کنم. دو نفر می تواند با هم به زندگی عشق بورزند و این چقدر زیبا و فرا انسانی است.

آری این عشقی است که من می شناسم و در داشتن چنین دیدگاهی افراد زیادی به من کمک کرده اند که غالبا از نزدیکان من هم نیستند.انسان هایی که گاها متعلق به زمان و مکان من نبوده اند این عشق را به من هدیه داده اند.در حالی که جرقه اولیه چنین دیدگاهی را خود بنا نهاده ام وقتی در اوان نوجوانی به یکباره تصمیم گرفتم بر همه انسانها لبخند بزنم و با همه خوب باشم.وقتی تصمیم گرفتم هنگام تفرج در طبیعت همه افکار دیگرم را کنار بگذارم. وقتی تاثیر این روش ها را بر زندگی ام و میزان لذتی که از زندگی میبردم دیدم، دیگر رهایش نکردم.من چیزی را یافته بودم که سالها به دنبالش بودم.لذتی مشروع که نه تنها تجربه شیرینی از زیستن برایم به ارمغان  می آورد، بلکه میتوانست جهان بهتری هم بسازد.

اما چه کسانی مرا کمک کردند در این راه؟مسلما ادبیات حلقه وصل من با چنین انسان هایی بوده است.این گوهر دلنشین که از کودکی ، از من دربرابر آفت های پیرامونم محافظت کرده ،حالا وقت آن بود که دنیایی جدید را به من نشان دهد.وقتی شور و حال استاد ادبیات پیش دانشگاهی ام را هنگامی که درس میداد و شعر میخواند و عاشقانه توصیف میکرد، میدیدم، دلم میخواست با او همراه شوم و جهان را به همین شیرینی سیر کنم.مثل یک پرواز در میان ابر ها.نام دیگری که سالها قبل به آن رسیده بودم هلن کلر بود.همان زنی که نابینا و ناشنوا بود و حتی نمیتوانست سخن بگوید.تلاش بینهایت او برای درک زندگی و لذت بردن از آن و ساختن، مرا بیش از پیش به فکر فرو میبرد.چگونه فردی با چنین شرایطی باز هم از زندگی گله نمی کند، اما من به همین سادگی این گوهر نایاب را رها کنم؟

کتاب دیگری که تفکرات مرا دستخوش تغییر می کرد در ابتدای این راه، چهار اثر از فلورانس اسکاول شین بود.این کتاب به من آموخت که همه چیز از جانب خداست و خدا جز خیر و خوبی برای ما نمی فرستد . بزرگ مرد دیگری که شاید اصلی ترین تکیه گاه و معلم من باشد برای این نگاه مهرمندانه به زندگی، نادر ابراهیمی است.آن نویسنده پرکار و بلند نظر.اما فرد دیگر کیست؟شاهین کلانتری.